دختر کوچولو هر وقت عروسکش را تکان میداد، عروسک گریه میکرد.
حالا او دیگه بزرگ شده و هنوزم همون عروسک را پیش خودش نگهداشته.
یک روز وقتی صدای خنده عروسکی را در حین بازی دخترش میشنوه و میبینه خنده از
سوی عروسکیه که چندین سال با او و گریه هاش، دوران کودکی را سپری کرده، خیلی
تعجب می کنه.
این اولین باری بود که عروسکش میخندید! وقتی بررسی میکنه و دلیلشو میپرسه،
میبینه دخترش، صفحه کوچیک گرامافونو که در پشت عروسک تعبیه شده بوده،
برگردونده و اون طرفشو گذاشته.
مادر افسوس میخوره به اینکه چرا وقتی کوچیک بوده، متوجه نشده عروسکش می
تونسته خنده هم بکنه.
اون به یاد دوران کودکی و همبازیاش آه می کشه؛ روشو می کنه به عروسک و با
حسرت و ناراحتی بهش می گه: الآن خنده تو به چه درد من میخوره؟!
[ سه شنبه 90/11/4 ] [ 2:13 عصر ] [ sina ]